ERMIAERMIA، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 15 روز سن داره

نازنینم دوست دارم

جدیدترین شیرین کاریا .....

آقا پسر با هوش من .... تو تمام برنامه های تی وی غیر از آگهی های بازرگانی فقط  از برنامه عمو پورنگ خیلی خوشت میاد و یه یه ربع یا بیست دقیقه میتونه پای تی وی نگهت داره . اینقد حواست به این برنامه جمعه که همه کاراشونو یاد میگیری و وقتی یه کار جدید یا یه شخص جدید میاد تو این برنامه تغییرشو احساس میکنی و سریع تقلید میکنی !!!! -- تو ایام دهه فجر یه شخصیت جدید تو برنامه بود به نام عسل بابا و شما چون همشونو میشناسی سریع فهمیدی که همون شخصیت بوم با را بوم باست و تا عسل بابا رو دیدی برگشتی به من نگاه کردی و خندیدی و دستاتو بردی بالا و خندیدی و گفتی بوم با را بوم با و گاهی هم تا بهت میگم ارمیا عسل بابا چی میگه ؟؟؟ عین خودش د...
30 بهمن 1392

17 ماهگی ....

        پسرم بابت این تاخیر چند روزه منو ببخش . آخه 17 ماهگیه شما رو ز26 بهمن بود که شب تولد بابا حمیدم بود ولی متاسفانه همون روز یعنی 26 بهمن روز شنبه مادرجونم فوت کردن و درگیر مراسم تشییع جنازه و ختم بودیم تا امروز .   در هر صورت ازینکه یه ماه دیگه بزرگتر شدی خوشحالم و اینهمه تغییری که کردی و فهمیدگی که نسبت به قبل داری برام جالبه . چون روند رشدتو هر روز دارم به چشم میبینم از تغییراتی که میکنی خیلی هیجان زده میشم ....     فرشته کوچولوی مامان 17 ماهگیت مبارک   ای بنازم گل لب مرمر دندان تو را  باغ صد رنگ ندارد لب خندان تو را می و میخانه کجا ...
30 بهمن 1392

ارمیا و آقا گاوه ....

پسر گل و ناز مامان .... تو پستای قبلی واست نوشتم که از روزی که تو اطاقت بخاری داره و گرمه هیچ ممانعتی واسه رفتنت تو اطاق نیست و شما خودتم همش دلت میخواد اونجا باشی و همونجا بازی کنی . !!!! دیروز عصرم گیرت روی بازی رو تخت و پشت پنجره و سلام کردن به مردمی بود که از بالا میدیدی و دگی بازی با عکس خودت تو شیشه بود !!!!   اینم عکساش به روایت دوربین موبایل ...   ارمیا : مامان میخوام یه کاری کنم  اجازه میدین !!! ارمیا : آقا گاوه دستتو بده بیا باهم بریم پشت پنجره ... بیرونو ببینیم مامان : ارمیا میخوای چیکار کنی ؟؟؟؟ ارمیا : میخوام برم پشت پنجره مامان : آقا ...
24 بهمن 1392

خستگی ....

پسر یکی یه دونه من .... دیروز که 22 بهمن بود و روز سه شنبه من تعطیل بودم و چون شب قبلش شما دیر خوابیده بودی مثه هر شب !!!! صبح ساعت 10:30 بیدار شدی و وقتی بیدار شدی من کارامو کرده بودم و ضمنا بابا حمیدم نبودن رفته بودن سر کارشون. وقتی بیدار شدی به هزار ترفند یه خورده شیر بهت دادم و بعدش جی جی خوردی و سر حال شدی و رفتیم بازی ولی زیاد حوصله بازی نداشتی واسه همین یه کار جدید کردم تا به وجد بیای .... رخت آویزو که خیلی دوست داری آوردم وسط خونه گذاشتم تا بازی کنیم مثه خونه بازی . چون قبلا بابا حمید این بازی رو بات کرده بودن شما سریع پریدی سمت چادر من که س جالباسی بود و کشیدیش و آوردی تا بندازم رو رخت آویز تا شکل خونه بشه بعد شروع ...
23 بهمن 1392

بیدار خوابی ....

ناز دونه من مدتی بود که شبا ساعت حداکثر 10 میخوابیدی مگه اینکه مهمونی بودیم یا مهمون داشتیم ولی تقریبا یه هفته است که شبا وقت خواب خیلی مقاومت میکنی و اصلا قصد خوابیدن نداری و برقا خاموش میشه واسه خواب اشک میریزی و با التماس میخوای که نخوابیم و شما هنوز بازی کنی . تو هفته گذشته که خیلی هوا سرد بود شما همش دوست داشتی بری تو اطاقت بازی کنی .میرفتی پشا در بسته اطاق و هی در میزدی و از من میخواستی تا درو واست باز کنم ولی چون اطاقت بخاری نداشت نمیشد بری داخلش آخه از سرما مثه سیبری بود!!!! همون روزا بابا حمید واسه اطاق شما و آسایش جنابعالی شبانه رفتن بخاری خریدن و نصبش کردن . حالا یه چند روزیه که از بودن تو اطاقت و بازی کردن اونجا لذت می...
21 بهمن 1392

خوش تیپ ....

گل خوش تیپ مامان.... روز 5 شنبه ظهر من از دفتر رفتم خونه و دنبال شما نیومدم . تا رسیدم خونه با بابا حمید نهار خوردیم و دوش گرفتم و رفتم آرایشگاه و ساعت 6:30 عصر اومدم خونه مامان جون دنبال شما تا با هم بریم عروسی . خاله جون المیرا و مامان جون عصرونتو داده بودن و لباساتو پوشونده بودن و شکل عروسکای ناز منتظر مامانت بودی نازدونه .... خاله جون الی خیلی قبل از اومدن من آمادت کرده بودن و یه عالمه ازت عکس گرفته بودن . تا رسیدم و منو با اون قیافه دیدی حسابی تعجب کردی و ذوق ... بعد چسبیدی واسه خوردن جی جی و بعدش منم آماده شدم و با بابا جون طفلکی ما رو بردن تالار . اول که رسیدیم چون تو ماشین سر پوشیدن کلاه و شالت با هم بحث کردیم و جنا...
12 بهمن 1392

شیرین کاری ....

نازدونه مامان...   روز به روز شرتر و خستگی ناپذیر تر میشی . از صبح ساعت 8:30 که پا میشی و تا شب ساعت حدود 12 که میخوای بخوابی روی هم رفته بینش 3 ساعت میخوابی و بقیشو یه سره در حال دویدن و آتیش سوزوندنی گلکم . نمیدونم ازینهمه دویدن و فعالیت بدنی خسته نمیشی؟؟؟؟!!!!! واسه خوراکت تا ظهر که خونه مامان جونی اونا طفلیا یه سره حواسشون به صبونه و نهار و بین روزتن و عصرام که خونه خودمونیم و اگه بریم بیرون واست عصرونه آماده میکنم و شبم شامت جدا ست . ولی همیشه موقع شام با ما هم همراهی میکنی .... عاشق سیب زمینی و مشتقات سیب زمینی هستی و عصرونه همه مدلشو واست آماده میکنم . از سرخ کرده تا انواع کتلت و کوکو چون ماهی دوست نداری و...
10 بهمن 1392

خوردن عدسی ....

گل نازم .... چند شب پیش واسه شام عدسی گذاشتم و عصر مامان جون و خاله جون المیرا اومدن خونمون تا من و شما تنها نباشیم و حواسشون به شما باشه تا من به کارام برسم . ساعت حدود 6 اومدن و تا 8 تو با خاله المیرا یه عالمه بازی کردی و حسیبی گرسنت شده بود . چون هنوز عدسی آماده نبد واست کوکو سیب زمینی که تازه پخته بودم واسه نهار فردا ظهرمون آوردم تا بخوری و شمام ماشالله یه برش کاملشو خالی خوردی و باز دوباره شروع کردی به بازی . مامان جون اینا ساعت 8:30 رفتن و ساعت حدود 10 بابا حمید اومدن و ما میخواستیم شام بخوریم فک نمیکردم شما گرسنت باشه ولی با ما نشستی پای سفره و من یه خورده عدسی تو کاسه ریختم و با قاشقت بهت دادم تا بازی کنی و سرت گرم شه...
8 بهمن 1392

شکار لحظه ها 2 .....

گل پسرم این عکسای شکار لحظه ها اصولا زمانی گرفته میشه که خاله جون الناز مشهدن و مدام تبلت دستشه و از جنابعالی عکس و فیلم میگیره .... فک کن وقتی بزرگ شی و اینهمه عکس و فیلمو ببینی خودت هنگ میکنی !!!! روز جمعه زهرا جون اینا خونه مامان جون بودن . وقتی عکسای شما رو تو لپ تاب و گوشی خاله ها و من و در و دیوار اطاق خاله المیرا دید گفت ای بابا همه میگن من زیاد عکس دارم !!!! ارمیا جون که روی منو سفید کرده با اینهمه عکس و فیلم هیچ کاری نیست که انجام بدی و از دوربین عکس و فیلم جا بمونه     ش‚ کا ره لح ظه ها نمیدونم چرا فک میکنی وقت نماز خوندن باید چ...
7 بهمن 1392